۱۳۹۷ بهمن ۱۳, شنبه

خاطرات یک زندانی!

پس از مدت ها تصمیم گرفتم قسمتی از آنچه در زمان بازداشت بر من گذشت رو بر روی کاغذ بیارم.
گرچه این دست نوشته ها بیشتر جنبه‌ی بازگویی خاطرات دارند تا افشاگری! ولی خب با این هدف که شاید این خاطرات و تجربیات به درد افراد دیگری هم بخوره و کمی با شرایط زندان و جو حاکم و همچنین پرسش هایی که اونجا مطرح میشه آشنا بشن.

احساس فرد بازداشتی در هنگام دستگیری رو میشه در سه واژه خلاصه کرد: دلهره، ترس و درماندگی!


و خدایی که هیچوقت وجود نداشت!

همه هم انگار کور و کر بودن و یا نمیخواستن ببین و یا وجدان و انصاف در دل آنها مرده بود، یک انسان بی گناه و بدون حامی بر اساس ناعدالتی قراره زندان و یا حتی اعدام بشه! چه اهمیتی برای آنها داشت؟ از دید آنها یک انسان کافر که حق زندگی ندارد.

در این لحظات سخت و پراسترس بهترین و معقول ترین کار، حفظ خونسردی هست گرچه کار دشواری هست ولی خب امکانپذیر هست در واقع در اون لحظه شما اسیر یک مشت آدم مسلح هستید و کار چندانی از دست شما ساخته نیست و چاره ای نیست جز تن به خواسته های اون ها دادن، در غیر اینصورت رفتاری به مراتب بدتر و خشن تر با شما خواهد شد.

آنچه گذشت

پس از بازداشت فکر می کردم که دیگه به آخر خط رسیدم و الان منو به یک زندان مخفی می برند و پس از شکنجه کردن سر به نیستم می کنند! تهدیدات و رجزخوانی های مامورین نیز این ترس و وحشت رو دوچندان می کرد.

پس از انتقال به کلانتری هم دیگه غزل خداحافظی رو زمزمه می کردم یا به قول مسلمون ها اشهدم رو خوندم! و همچنین خودم رو برای رویارویی با هرگونه مرگ و شکنجه ای آماده کرده بودم.

صبح علی الطلوع در حالی که لباس کار به تن کرده بودم و داشتم برای رفتن آماده میشدم با هماهنگی از قبل طراحی شده سه مامور پلیس و دایی های همسرم که سپاهی بودن وارد آپارتمان شدن بعد از اینکه درب منزل را باز کردم یکی از مامورین و دایی‌های همسرم وارد شدن، مامور پلیس شروع به نوشتن گزارش کرد.
گویا مامور پلیس هم رفاقت نزدیکی با یکی از دایی‌های همسرم داشت و واقعا تا الان برای من جای سوال هستش که چطور توانستند حکم جلب بگیرن و وارد منزل شوند!

تا اینکه دستبند به دستان من زدن و از پله‌های ساختمان پایین و به سمت کلانتری رفتیم.

وارد پاسگاه شدیم حدود ۵-۶ مامور پلیس حضور داشتن یک نفر در حال نوشتن شکایت برای دادسرا بود، دایی‌های سپاهی همسرم در از روی تمسخر و نیش خند میزدن و شماتت میکردن، به نوبت اتهامات خودشان را مطرح میکردن! انواع اتهامات همچون توهین به اسلام و محمد و رهبر و دیگر اتهامات، بعد رئیس پاسگاه بعد از شنیدن این حرفها به سمت من اومد و یک سیلی محکم به گوش من زد، در همان لحظه احساس کردم گوشم خونریزی داخلی کرد و شنوایی من کم شد!

بعد از تکمیل گزارش شکایت یکی از مامورین پلیس گفت دیگه با زندگیت خدافظی کن و دیگر رنگ آفتاب را نمیبینی!

یکی دیگر از مامورین به نظر انسان شریف و درستی میامد، گفت این مسئله نباید روی کاغذ بیاد و این مسئله برای این گران تموم میشه و بهتره یک جوری این مسئله رو حل کنید.

واقعا دیگه اون لحظه کاملا بدنم یخ بود و احساسی نداشتم و با خودم میگفتم دیگه همه چی تموم شد اما در عین حال خودم رو قوی و خونسرد نشان میدادم.

به سمت دادسرا رفتیم، در دادسرا یک سلول کوچک بود که همراه چند نفر که به جرم های مختلف مثل دعوا و سرقت و اعتیاد و دزدی و یک نفر هم بخاطر تبلیغ عرفان حلقه دستگیر شده بود در آنجا زندان موقت شدیم.

نزدیک ظهر شد و من را صدا کردن و همراه یک مامور نزد قاضی بردن، بعد از پرسیدن چند سوال راجب اسلام و فعالیت هایی که انجام دادم قاضی گفت علیه شما شهادت دادن و به زندان منتقل میشی.

سپس همراه اون چند نفر که به جرم های مختلف دستگیر شده بودن به پاهای ما قل و زنجیر و دستبند زده سوار ون کردن!

خوشبختانه تا زندان تلفن همراه من بود و به محض اینکه ماشین حرکت کرد چند ثانیه فیلم گرفتم تا برای دوستم بفرستم و بلکه بتواند به من کمک کند.

بعد از چند دقیقه دچار شک عصبی شدم وضعیت عجیب و باور نکردنی بود، بدنم رفته رفته خشک شد! قفسه سینه ام جمع شد و دستانم و بدنم چماله شدن درست مثل جنینی که از رحم مادر تولد میشود! کاملا بدنم خشک و فلج شد! با خودم میگفتم یا میمیرم و یا فلج میشم!
کسانی که همراه من در ون بودن با تعجب و اضطراب روی توری پشت سر راننده میکوبیدن و از راننده خواستن که توقف کند ولی اونها بی اعتنا به راه خود ادامه میدادن.

شوربختانه بعد از چند دقیقه بدنم کم کم باز شد و توانستم انگشتان خودم رو حرکت بدم.

به زندان رسیدیم، پس از پر کردن فرم مشخصات به سمت بازداشتگاه موقت رفتیم، در آنجا اثر انگشت، عکس و پلاک شدیم.

بسیار شب وحشتناک و دلگیر بود! اون شب هنوز توی شوک بودم و خواب به چشم هام نمی اومد .. مدام به این فکر می کردم که فردا چی میشه و به این خیال خام که این بازداشت فقط یکی دو روز طول می کشه . ولی هرگز تصور نمی کردم که این یکی دو روز تبدیل به حدود یکماه بشه!

یک شب در بازداشتگاه بودم و بعد از آن برای تقسیم در سلول ها توسط چند نفر زندانی انتخاب و گزینش شدیم، اعضای خدمه همه زندانی بودن.

وضعیت بهداشتی این زندان فاجعه بار است. به دلیل کمبود آب و آلوده بودن آن بیماریهای مختلف گوارشی و پوستی در میان زندانیان شایع می باشد. امکانات بهداشتی نیز در اختیار زندان قرار نمی گیرد.

هر ساله از اواخر سال چندین نفر از را به اجبار به رنگ زدن جداول و نرده‌های کنار خیابانها و اتوبانهای سطح شهر فرستاده می شوند‌. این بیگاری کشیدن از زندانیان در دو شیفت صبح و شب و هر شیفت کاری به مدت ۸ ساعت بدون وقفه است. در بین زندانیان افراد با سن های متفاوت و جرایم متفاوت حضور دارند و به هیچ عنوان مراعات شخصیت و سن و سال آنها را می کنند.

داخل سلول هیچ وسیله ای وجود نداشت، فقط یک بطری آب، یک عدد پتو که بعنوان متکا زیر سر مینداختیم و دیگر هیچ!

بعد از اینکه من به همبندی ها معرفی شدم و هم سلولی های خودم رو شناختم واقعا خسته بودم و ترجیح دادم انتهای سلول بشینم، بعد با مسئول و در واقع رئیس و سابقه دار سلول درگیر شدم و گویا زندانی تازه وارد حق ندارد در انتها بشنید د چند نفر به من حمله ور شدن و سعی کردن که منو کتک بزنن و من دفاع میکردم و همراه سابقه دار درگیر شدم و یک مشت به او زدم و با وساطت چند نفر قائله ختم شد. در واقع این حرکت به نفع من شد و باعث شد که از اون روز بیشتر از من حساب ببرن.

چیزی که منو آزار میداد شنیدن اذان بود که باید سه بار در روز تحمل زجرآوری میکردم، تا یک بار یکی از زندانبان ها که فردی عقده ای بودن و عوضی بودن از سر و روش می بارید ساعت چهار صبح به زور منو از سلول بیرون آورد برای وضو گرفتن! من هم تظاهر به وضو گرفتن کردم تا اینکه موفق شدم با هر کلکی که بود دوباره به سلولم برگردم!

هر دو روز در میان نوبت رفتن به حمام بود و هر بار به مدت بیست دقیقه

روزی دو نوبت هم هواخوری وجود داشت و هر نوبت به مدت نیم ساعت اجازه ی نگهداری هیچ وسیله ی اضافه ای در سلول داده نمی شد چه سلول انفرادی ، چه بند عمومی از جمله نان، قند، میوه و و اگر موردی کشف می شد بلافاصله درون سطل آشغال انداخته می شد.

روزهای نخستین که اجازه ی هیچ گونه تماسی داده نمیشد. پس از حدود دو هفته اجازه داده شد تا در صورت تمایل با آشنایان تماس برقرار و در مورد وضعیت خود خبررسانی بشه و البته نیازی به گفتن نیست که در صورت به حاشیه رفتن مکالمه یا گفتگو خارج از محدوده ی احوالپرسی پرخاش نگهبان ها و قطع شدن تماس رو در پی داشت.

و این داستان همچنان ادامه دارد ! داستان در بند کشیدن انسان های بی گناه، فقط به جرم خرافه ستیزی و آزادیخواهی!

به امید آزادی تمام زندانیان عقیدتی و سیاسی.





 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

فرم تماس

نام

ایمیل *

پیام *